اسم من «ابوهادی» است. داستان مسلمان شدن من از «لانگبیچ» کالیفرنیا واقع در سواحل اقیانوس آرام آغاز میشود. چهارساله که بودم، پدر و مادرم طلاق گرفتند و کمی بعد از آن، پدرم به شهر دیگری رفت و من، برادر دوقلو و خواهر کوچکترم را با مادرمان تنها گذاشت. مادرم سخت کار میکرد تا بتواند خرجیِ ما را بدهد، ولی دستتنها و بدون تحصیلات عالی و مهارتهای شغلی، از عهدهی مخارج زندگی برنمیآمد و مجبور بود به دستمزدهای پایین قناعت کند. تا اینکه بالاخره دوام نیاورد و ما برای ادامهی زندگی به خانهی پدربزرگم رفتیم.
تنها چیزی که از زندگی پدر و مادرم به یاد دارم، دعوا و جیغوداد همیشگی و بعد هم قهرهای طولانی مدتشان بود. پدرم «ماریجوآنا» میکشید و آدمی بود که بچهها را مزاحم زندگی میدانست. مادرم از خانوادهای پروتستان بود و از هر نظر با پدرم فرق داشت و نمیفهمم این دو نفر اصلاً چرا با هم ازدواج کرده بودند.
من برای فرار از جنگوجدالهای آن دو، به دنیای خودم میخزیدم و به موسیقی پناه میبردم. پدرم مجموعهی کاملی از آهنگهای جاز و راک کلاسیک داشت. ابتدا در سهسالگی یاد گرفتم ضبطصوت را روشن کنم. پنجساله که شدم نمیتوانستم بخوانم، ولی نوارها را از روی جلدشان میشناختم. آن موقع ساعتها مینشستم، نوارها را گوش میکردم و نتها را بهدقت به خاطر میسپردم. کمکم شعرها و آهنگهای بعضی از نوارها را موبهمو حفظ کردم و بهتدریج به نوازندگی علاقهمند شدم.
دوازدهساله که بودم، اولین گیتار الکترونیکم را خریدم. یادم میآید آنقدر در اتاقم تمرین میکردم که انگشتانم درد میگرفت و و خون از آنها جاری میشد. پدربزرگم وقتی این علاقهی بیش از حد من به «موسیقی شیطانی» را دید، تصمیم گرفت نجاتم دهد. صبح یکشنبه که میرسید، به در اتاقم میزد و با آن صدای کلفتش صدا میزد: «وقت کلیسا رفتن است.» من هم از رختخواب بیرون میپریدم و لباس میپوشیدم. مدتی که گذشت، از کلیسا رفتن خوشم آمد. در کلیسا دوستان زیادی پیدا کردم و بحثهای مفصلی با کشیش دربارهی دین مسیح(ع)، کلام و فلسفه به راه میانداختم. کشیش فردی تحصیلکرده بود که فوقلیسانس الهیات و چند مدرک دانشگاهی دیگر داشت. در همان گفتوگوها بود که پی بردم میتوانم از طریق مباحثات منطقی به نکات تازهای برسم و مسائل ذهنیام را حل کنم. به کلیسا رفتن ادامه دادم، اما در عین حال از علاقهام به موسیقی کم نشد و بالاخره در هفدهسالگی با دوستانم یک گروه موسیقی تشکیل دادیم.
در پارتیهای محلی شروع به نوازندگی کردیم. در کنار آن جلسات تمرین و بداههنوازی هم تشکیل میدادیم و در این جلسات، مشروبات الکلی، مواد مخدر و دیگر مخلّفات هم بسیار پیدا میشد. در تنهایی خودم، رفتار دوستان و افراد گروهم را بررسی میکردم و کمکم به این فکر افتادم که یک جای کار اشکال دارد. بهتدریج احساس غربتی پیدا کردم که نمیتوانستم آن را هضم کنم. احساس میکردم دارم غرق میشوم. ولی از طرف دیگر، یادم میآید که به خودم میگفتم: «چهت شده؟ هر آرزویی که داشتی، الآن در اختیار داری. جوان که هستی؛ نوازندگی هم که میکنی؛ دوروبرت هم که پر از دختران خوشگل است؛ چیزی هم نمانده یک آلبوم بیرون بدهی. تا عملی کردن آرزوهای همیشگیات، یعنی زندگی با موسیقی، چند قدم بیشتر فاصله نداری. چرا فکر میکنی کارت اشکال دارد؟ چرا فکر میکنی هنوز به جایگاه خودت نرسیدهای؟» آن روزها چنین افکاری بسیار من را به خود مشغول میکرد.
به عقب برگردیم. پانزدهساله که بودم، مادرم در یک دوره کلاس اسلامشناسی در دانشگاه شرکت کرد و پس از مدتی مسلمان شد. دو-سه باری با من هم دربارهی اسلام صحبت کرد، ولی بیش از آن، رفتارش بعد از مسلمان شدن توجه من را جلب کرد، چون بسیار خوشرفتار شده بود و در سختترین شرایط پای عقیدهاش میایستاد. این تغییر، بذری در دل من کاشت که آن موقع متوجه نمیشدم. مادرم در سال 1986 مسلمان شده بود و سه سال بعد، حجاب گذاشت. این حرکتش برای من خیلی قابل توجه بود، چون آنزمان تعدا زنان باحجاب در منطقهی ما بسیار کم بود. بهعلاوه او در یک بیمارستان بزرگ و معروف پرستار بود و باید واکنش همکارانش را تحمل میکرد. این شجاعت فوقالعادهی مادرم حتی امروز هم به من قوتقلب میدهد. بهعلاوه، وقتی مادرم مسلمان شد، ما در خانهی پدربزرگم زندگی میکردیم و او از مسلمان شدن مادرم راضی نبود. شرایط مادرم هر روز سختتر میشد و ما بالاخره برای زندگی به جای دیگری رفتیم.
پرت نشویم. داشتم میگفتم که در اوج جوانی و لذت و موسیقی، درگیر افکار درونی شدم. نمیدانستم روحم دارد بهسوی چه نقطهای حرکت میکند. از طرفی، خواستههای دلم تمام وجودم را فرا گرفته بود و نمیتوانستم چیز دیگری را ببینم. از طرف دیگر، در درون خواستههایم سیاهی میدیدم. داشتههایم قانعم نمیکرد و همهی آرزوهای برآوردهام به سراب میمانست که همهی عمرم را صرف رسیدن به آنها کرده بودم، ولی وقتی رسیدم، همهشان ناپدید شده بودند. برای فراموش کردن این افکار، سعی کردم بیشتر بنوشم، بیشتر خوش بگذرانم، بیشتر بنوازم و در استودیو بیشتر بمانم، ولی هیچکدام افاقه نکرد و آب از آب تکان نخورد.
همهچیز برایم بیمعنی شده بود. خوشگذرانی با دوستان، تمرین موسیقی، نوشتن آهنگهای جدید دیگر طعم سابق را نداشت. بیشتر در خودم فرو رفتم. این درست قبل از جشن تولد بیستویکسالگیام بود. دست آخر، یک روز زانو زدم و کاری کردم که تقریباً دو سال بود انجام نداده بودم: دعا کردم. به خدا گفتم که نمیدانم چه چیزی برایم خوب است. از خدا خواستم راه درست را نشانم دهد، راهی که افسردگیام را از بین ببرد و من را در این دنیا و پس از مرگ موفق کند. دعایم را با این جملهی حضرت مسیح علیهالسلام در آخرین لحظات زندگیاش (به اعتقاد مسیحیان) به پایان بردم: «اما نه به خواست من، بلکه به ارادهی تو» (متّی 39:26).
درست فردای آن روز، داشتم با مادرم ناهار میخوردم. به او گفتم که حالم خوب نیست و احساس افسردگی میکنم. مادرم گفت: اگر خواسته باشی، میتوانی فردا (شنبه) با من بیایی تا تو را به دوستان مسلمانم معرفی کنم. آنها غذای عربی میپزند. من هم بههوای خوردن غذای عربی، پیشنهادش را فبول کردم?
فردا بهسراغ آن دوستان رفتیم. چند خانم باحجاب و یک مرد قدبلند. مادرم گفت اسم این آقا محمد است و با هم شروع به صحبت کردیم. محمد گفت که اهل سوریه است، ولی به انگلیسی کاملاً مسط بود و تقریباً بدون لهجه حرف میزد. بعد از حرفهای معمول، از من پرسید: تو به خدا اعتقاد داری؟ گفتم بله. پرسید: چه دینی داری؟ گفتم: من در خانوادهای مسیحی به دنیا آمدهام، ولی دیگر کلیسا نمیروم. پرسید: چرا؟ فکر میکردم چون مسلمان است، از کلیسا نرفتن من خوشحال میشود. من هم توضیح دادم که دربارهی بعضی از اعتقادات مسیحیت مثل تثلیث و «گناه نخستین» (گناهکار بودن ذاتی انسان) سؤالاتی داشتم که کسی پاسخ قانعکنندهای به آنها نداده است. در ضمن، دینداری تأثیری در زندگی روزمرهام نداشته است. به او گفتم که عضو یک گروه موسیقی هستم و تنها فرد مذهبی که میشناسم، مادرم است. او پرسید: به مرگ هم فکر میکنی؟
- بعضی وقتها.
- چرا بعضی وقتها؟
- چون افسردگی میآورد. مرگ چیز ناشناختهای است.
- چرا یاد مرگ افسردگی میآورد؟
- منظورت چیست؟ همه از یاد مرگ افسرده میشوند. وقتی فکر کنم که ممکن است الآن که از اینجا بیرون بروم، ماشینی به من بزند و من شاید به جهنم بروم و شاید هیچوپوچ شوم، افسردگی میگیرم.
- حالا که به خدا اعتقاد داری، به عدالت او هم اعتقاد داری؟
- بله.
- چطور ممکن است خدای عادل تو را به جهنم بفرستد بدون اینکه به تو فرصت بهتر شدن داده باشد؟
- فکر میکنم چنین کاری نکند. ولی به من این فرصت را داده است. من خودم دیگر کلیسا نمیروم. من به تثلیث و خیلی چیزهای دیگر در انجیل اعتقاد ندارم.
- میدانی که دین اجدادت تنها راه رسیدن به خدا نیست و راه های دیگری هم وجود دارد.
- تا حالا کسی دربارهی راههای دیگر چیزی به من نگفته است. مادرم چند بار سعی کرد دربارهی اسلام با من حرف بزند، ولی من گوش نکردم.
- حالا ببین من چه میگویم. من دربارهی اسلام با تو حرف میزنم. اگر به نظرت منطقی آمد و هیچ نقطهضعفی در آن ندیدی، قبول میکنی؟
- بله، ولی همین الآن میگویم که حتماً نقطهضعفی گیر میآورم. من استاد این کارم!
- اگر نتوانستی، قبول میکنی؟
- بله.
- بسیار خوب.
این شد که شروع کردیم به صحبت دربارهی توحید، نبوت، نماز و سایر مسائل اسلامی و بحثمان تا حدود ساعت چهار صبح طول کشید. با آنکه تمام تلاشم را به خرج دادم، نتوانستم هیج نقطهضعف یا مطلب سستی در اسلام پیدا کنم. محمد بسیار ساده و روشن صحبت میکرد و همهی استدلالهایش منطقی بود. حرفهای او تمام مشکلات من دربارهی مسیحیت را حل کرد، طوری که انگار ذهن مرا میخواند، ولی چنین چیزی در کار نبود. دست آخر دیگر حرفی باقی نماند و من حدود ساعت پنج صبح، شهادتین را گفتم.
فردای آنروز به استودیو رفتم و به اعضای گروه موسیقی گفتم که دیگر نمیآیم و بهتر است دنبال گیتارزن دیگری باشند. از آنزمان هم دیگر پایم را آنجا نگذاشتهام. از آنروز تا به حال ایمانم قویتر شده است. الحمد لله.
منبع: انجمن تازهمسلمانان
موضوعات مرتبط:
برچسبها: تازهمسلمانان